بودن یا نبودن؟!
آدمک رویایی من...
آرام...ولی طوفانی
ساکت...ولی پر از حرف نگفته
ته ریش...موهای صافِ مرتب...نگاهِ سردِ بی تفاوت مخلوط باکنجکاوی غیرقابل توصیف!!!
آبی آسمانیِ گاه گاه پیراهنت دقیقا همانی ست که در تصوراتم آدمک رویایی ام میپوشد!
عجیب شبیه خیالات منی!
شاید هم...
خیالات من، شبیه توست!
پ.ن:نزدیکتر نیا...خیال همیشه از واقعیت زیباتر است...
N.SD is typing:روزی که بخوانی نوشته هایم را...آدمکی را خواهی شناخت که بسیار شبیه خودت است...
فاضل نظری رو دعوت کرده بودن
به خوبی درکش میکنم(شعرو میگم)
تو تلخیِ شراب کهنه ای ، من تلخیِ زهرم
"فاضل نظری"
نسی نوشت: خیلی تغییر کردی!
جمله ای که تازگیا زیاد میشنوم...نمیدونم من تغییر کردم یا اونا!
اصلا تفاوت داشتن آدما یه موهبته!مگه نه؟
تو میفهمی چی میگم!درسته؟
تو درس امار خوندیم که عادی و معمولی و نرمال بودن ضریب اطمینان و خطاش بی نهایته!
من با نرمال بودن زیاد خوب نیستم!!!
آدمای نرمال و معمولی ضریب خطاشون بی نهایته...
غیرمعمولی که باشی خلاصه میشی تو چند تا عدد کوچیک و معدود!!!!!
درک تفاوت ها سخته
ولی سعی میکنم بفهمم و بفهمونمشون!
تکرار مکررات
با کافـه هـای بــی تو درگیرم
گفتم جهان بی تو یعنی مرگ
ده سال ِ رفتــی و نمی میرم
ده سال بعد از حال این روزام
تو تــوی آغـــوش یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست
تو بهتـــر از قرصـــای اعصابــی
ده سال بعـــد از حــال این روزام
من چهل سالم می شه و تنهام
با حوصـــله ،قرمز، سفید ، آبی
رنگین کمون می سازم از قرصام
می ترسم از هر چی که جا مونده
از ریمل ِ با گریـــه هـــــــا جـــــاری
از سایه روشن های بعد از ظهر
از شوهری کـــه دوستش داری
گرم ِ هم آغوشی و لبخندین
توُ بستر ِ بـــی تابتون تا صبح
تکلیف تنهـاییــم روشن بود
مثل چراغ ِ خوابتون تا صبح
ده سال ِ که لب هام و می بندم
با بوسه هــــای تلـــخ هر جایـی
ده سال ِ وقتی شعر می خونم
لبخند ِ روی صندلــــی هــایــی
یه عمر بعد از حال این روزام
یـــه پیرمردم توی ِ یـــه کافه
بارون دلم می خواد ،هوا اما
مثل موهای دخترت صـــافه
#حسین_غیاثی
پ.ن:این شعر معرکه ست...بار هزارمه میخونمش بازم برام شیرینه...تکرار شیرینش تکرار تلخیه نافرجامشه!
کاش سال آینده...
به قول یه استادای دیگه مون اول حساب بعدا کتاب!!
از نقل قول این اساتید که بگذریم
میرسیم به سخن دلنشین دوست داشتنی ترین استادم که گفت:
اگه میخواین دانشجوهای به درد بخوری باشین و علم پس فردا بهتون افتخار کنه، کتاب بخونید
کتاب خوندنم هزینه داره، برید کتاب بخرید و بخونید...
حالا درستش نیس که بگم کتاب خیلی گرون شده و من خیلی خیلی دلم میخواد کتابای مورد علاقه و مورد نیازمو بخرم
اصلا اینجا جای این حرفا نیست!!!
مهمترین بخشش اینه که دل میخواد لااقل برم نمایشگاه کتاب،،،یه دور کتابایی که میخوام رو از نزدیک ببینم
تغییر کنم یا نکنم؟
یجور بدِخوب
یجوری که توضیحش سخته
توصیفش دشوار
همراهیش مایوس کننده و...
درکش...غیرممکن
دارم تغییر میکنم
از یه بدِ بد به یه بدِخوب
ساده ست...
دارم بین بد و بدتر آدم بده میشم نه بدتره!!!
خوبم با بدی هام
خراب رفیقایی که با بدیهام خوبن...
پ.ن:شاید تو میای و تموم حرفامو میخونی
شایدم نمیای و حرفام نخونده میمونه
درهرصورت جایی تو ذهنم خالیه...
شاید جای تو باشه! و شاید نه!!!
درس...ادامه تحصیل...
آرزوهای بزرگ و متفاوت...
مثلا خودِ من هزار تا شغل رو دوس داشتم...از آتش نشان و غریق نجات گرفته تا معلمی و پلیس و...
هر روز تو خیالاتم به یه غالبی درمیومدم و یه شغلی رو انتخاب میکردم
فیلما و کارتون های جدیدم با شخصیتای جدیدشون ممکن بود علاقمو به یک شغل خاص بیشتر کنه...
حتی با دیدن کارتون پت پستچی تصمیم گرفته بودم پستچی بشم که البته هنوزم تو فکرشم و میدونم که شغل خیلی جالب و درعین حال سختیه
با دیدن مستندهای راز بقا عاشق جانورشناسی شده بودم و خلاصه...
اما از یه زمانی...
دقیقا از وقتی که قرار شد تصمیمات جدی و مهمی راجب رشته و شغل آیندم بگیرم
احساس کردم هیچ کدوم از این رشته ها مثل جانورشناسی و معلمی و آتش نشانی و ... باب میل من نیست!!!
من دنبال موجودات زنده بودم...
ولی نه فقط جانوران
دنبال مغز موجودات زنده بودم...
اما نه مغز موجودات غیر از انسان
تنها رشته ای میتونست منو اغنا کنـــه...روانشناسی بود
دقیقا سال دوم راهنمایی بودم...
همه همسنام و همکلاسی هام تو فکر دکتر شدن و مهندس شدن و از این دست مشاغل بودن
تموم سعی و تلاششون رو میکردن تا نمرات عالی بگیرن و رشته ی تجربی و ریاضی برن...
حتی وقتی با کسی درمیون میذاشتم که میخام برم رشته انسانی و از تجربی و ریاضی خوشم نمیاد
همه مسخره م کردن و گفتن ...هه بچه تنبل...بگو عرضه ندارم برم ریاضی...بگو جنم ندارم برم تجربی
خلاصه با این همه گوشه و کنایه من راه خودمو انتخاب کردم و بدون کوچکترین اهمیتی به حرفای اطرافیان
اولین تصمیم مهم زندگیم رو...یعنی انتخاب رشته ی تحصیلی برای دبیرستانم گرفتم.......
ادامه دارد
بــــودں یا نبــــودں؟؟
(اقتباس از درام «هملت» هنگامی که هملت
با نامزدش «ایفیلیا» مشغول صحبت است.)
بودن یا نبودن،مساله این است! آیا پسندیدهتر آناست که تازیانهها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیدهمان متحمل شویم یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها را از میان برداریم؟ مردن... آسودن... سرانجام همین است و بس؟ اگرخواب مرگ دردهای قلبمان و هزاران آلام دیگر را که طبیعت در پیکر ما فرو ریخته پایان بخشد، نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن... آسودن... وباز هم آسودن... و شاید در احلام خویش فرو رفتن. آه، مشکل همینجاست. آنزمان که این قفس خالی و فانی را به دور افکنیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهای زود گذر است که ما را به تحمل و تامل وا میدارد و این ملاحظات است که عمر مصیبت و نگونبختی را چنین طولانی میسازد.
چه اگر کسی ایقان کند که با خنجری برهنه میتواند آسودگی یابد،کیست که در برابر این ضربات توانسوز و خفتهای جانفرسای زمانه،تمرد متمردان، تفرعن متفرعنان، آلام عشق درماندگان، درنگهای دیوانگان، وقاحت محتشمان و تحقیرهایی که صبوران از دست عجولان میبینند را ببیند و تن به تحمل این دردها در دهد؟ کیست که حاضر شود پشت خود را زیر این بارهای گران خم کند و بخواهد در زیر فشار این زندگی دردآلود پیوسته ناله و شکایت کند و عرق تن فشاند؟
همانا بیم از واپسین مرحلهی مرگ، یعنی همان سرزمین نامکشوفی که از مرزهایش سفرگری باز نمیگردد، انسان را سرگردان و عزم او را خلل پذیر میکند و ما را ناگذیر مینماید تا همه آلامی را که اینک در خود نهفتهایم، تحمل کنیم و خویشتن را به شکنجههایی که از دوام و قوام آن بیخبریم،بیافکنیم!
پ.ن:نظر شما چیه؟؟الان مسئله چیست ؟بودن یا نبودن؟؟!
۳/۳
یه شاخه گل براشون خریدم...
بابام طعنه ی جالبی زد:یه شاخه گل خریدی که نشون بدی ثمره زندگیمون فقط یه گله؟
یکشنبه ای که بوی سه شنبه میدهد...
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
#فاضل_نظری
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤️
نسترن نوشت:نوشتن از شما کار من نیست...
خودم را لایق انتظارتان هم نمیدانم...نوشتن که جای خود دارد...
کوچه های چراغانی...پیاده رو های مملو از لیوان پلاستیکی شربت
کدام یک نشانه ی زیباتری ست برای ظهورتان...
آقا دل های گرفته ی مردم شهر فاصله ای تا به رنگ آسمان خاکستری شهر درآمدن ندارد
قبل از اینکه تمام دلها آسمانی شود...
لطفا...بیایید☁☀☁
میشود خیالات مرا رها کنی؟
یه مرد
با پیراهن آسمانی رنگ
بلند قامت و با صورتی استخوانی
سر به زیر و آرام
ساکت و کم حرف
تو خیالاتم یکی هست
هر ازگاهی در جاده ذهنم قدم میزند
تنهاست
دستانش را در جیب شلوارش میبرد
و ...
زیر نور ماه
آرام و بی صدا
مسیر نامشخصی را طی میکند
در خیالاتم آدمی هست
که بسیار
شبیه تو...
راستی آن پیراهن آبی رنگت را از کجا خریدی؟
پ.ن:بیشتر از شب دیگه ای احساس کمبود میکنم...کمبود بودن کسی که نمیدانم باید باشد یا نه...
میشود خیالات مرا رها کنی؟
یه مرد
با پیراهن آسمانی رنگ
بلند قامت و با صورتی استخوانی
سر به زیر و آرام
ساکت و کم حرف
تو خیالاتم یکی هست
هر ازگاهی در جاده ذهنم قدم میزند
تنهاست
دستانش را در جیب شلوارش میبرد
و ...
زیر نور ماه
آرام و بی صدا
مسیر نامشخصی را طی میکند
در خیالاتم آدمی هست
که بسیار
شبیه تو...
راستی آن پیراهن آبی رنگت را از کجا خریدی؟
پ.ن:بیشتر از هر شب دیگه ای احساس کمبود میکنم...کمبود بودن کسی که نمیدانم باید باشد یا نه...
یادداشت شبانــــه
عهد کردم دیگر جواب هیچ تلفنی را ندهم
و ندادم...
الان بعد از سی سال دیگر تلفنی زنگ نمیخورد
و شاید...
تو زنگ زده باشی...
حرف زده باشی...
صدایم کرده باشی...
اما من به من خیانتکار تر بود...
که بر حرفِ بی اساس تو عهدی بست
که سی سال قدرت تکلم را از منِ مغرور گرفت!
#نسترن_سقادولتی
میشود خیالات مرا رها کنی؟
یه مرد
با پیراهن آسمانی رنگ
بلند قامت و با صورتی استخوانی
سر به زیر و آرام
ساکت و کم حرف
تو خیالاتم یکی هست
هر ازگاهی در جاده ذهنم قدم میزند
تنهاست
دستانش را در جیب شلوارش میبرد
و ...
زیر نور ماه
آرام و بی صدا
مسیر نامشخصی را طی میکند
در خیالاتم آدمی هست
که بسیار
شبیه تو...
راستی آن پیراهن آبی رنگت را از کجا خریدی؟
پ.ن:بیشتر از هر شبِ دیگه ای احساس کمبود میکنم...کمبود بودن کسی که نمیدانم باید باشد یا نه...
یکشنبه...
آزمونِ رد یا قبولیِ من است
شاید بشود این ترم...
به حرمتِ یکشنبه ی آغاز و پنجشنبه ی انتها...
مردودِ مردانه ی نگاهت نشوم...
شاید یکشنبه...
اصلاحیه ی طرز نگاه کردنت را به پنجشنبه ی مهلتِ مردودیِ من برساند
یکشنبه ی من طلوع کن
تشنه ی امتحانم
یکشنبه...
آزمونِ رد یا قبولیِ من است
شاید بشود این ترم...
به حرمتِ یکشنبه ی آغاز و پنجشنبه ی انتها...
مردودِ مردانه ی نگاهت نشوم...
شاید یکشنبه...
اصلاحیه ی طرز نگاه کردنت را به پنجشنبه ی مهلتِ مردودیِ من برساند
یکشنبه ی من طلوع کن
تشنه ی امتحانم
امتحانات از آنچه در تقویم میبینم به من نزدیکترند...
ایام امتحانات رو...
چراغ وای فای روشنه و گوشیِ بیچارم الارم میده برای خاموش شدن!
حق داره...خسته ست...
میدونم که باید درس بخونم...میدونم که همزمان با من امتحان داری
اما سخته وقتی فقط یک صندلی با من فاصله داری...جواب سوالای چرت امتحانو بدم
جزوه هات رو خوب بخون...خیال تقلب دارم از برگه ت...
فقط کاشکی انقدر حواسم پرت اسمت نشه که اسممو اشتباه بنویسم!
پ.ن:میشه یکشنبه که میای همون پیرهن آبی رنگت رو بپوشی...مهم نیست چقدر خوب درس خونده باشم با دیدن آبیِ پیرهنت حتما مردود خرداد منم که باز شهریور بیام برای امتحان مجدد
بی مقدمه...سلام
مقدمه ایه برای گفتگو...دردودل یا حتی یه احوال پرسی ساده
اما امشب که بی مقدمه خواستم باهات حرف بزنم
دیدم انگار نه...نمیشه...برای یه سلام ساده هم مقدمه لازمه
باید یه نیتی پشت سلامم باشه
تویی که از حال من خبر نداری،
چطور بی مقدمه سلاممو جواب بدی؟
امشب فهمیدم "سلام" نه تنها یک مقدمه نیست
بلکه احتیاج به یه مقدمه چینی اساسی داره...
کاش یه روز بی مقدمه...
تو...
بهم "سلام" بدی...
بی مقدمه اما با نیت..!
#نسترن_سقادولتی
پ.ن:شاید زیاد شجاع نیستم...یا بهتره بگم زیاد شجاع نبودم که سلام نوشته شده مو پاک کردم تا مبادا بی مقدمه سلام کرده باشم..!
پ.ن۲:از فردا باید بشینم سر درس و مشقم...دوهفته ای دستم بنده...نه که ننویسم...ولی از نت کنده میشم...باشد که امتحاناتم خوب شود